Nice poem.
و اسمان دل من ز عشقها خالیست
سکوت می بارد ولی ز بانگ سکوت
نصیب این دل خسته غریو بد حالیست
به من نگاه مکن که از دو چشم غمینم دو رودغم جاریست
به من نگاه مکن که قطره قطره اشکم غریق در زاریست
وکوله بار مصیبت برای شانه من یگانه همسفرست
و در عبور مداوم ز رود ممتد مرگ
شکسته زورق دل همیشه در خطرست.
و دیر هنگامیست که کار من ز نگاه سخت بگزشته است
به من نگاه مکن
p.s. I currently can't relate to this poem much because I'm neither that sad or desperate. But I have been in the past that's why I thought I should post it here :)