باید به جنگ من برم این آخرین نبردمه
بگو کی بود تو رو به گریه انداخت
کی بود که از بغض ات ترانه می ساخت
کی بهتر از تو رنگها رو می شناخت
کی بود که بی وقفه تو رو نفهمید
بگو کی بود رنگ صدات رو دزدید
به دنبال كدامين قصه و افسانه ميگردي
در اين بيغوله رد پايي از ياران نمييابي
چراغ شيخ شد خاموش و اين افسانه روشن شد
كه در شهر ددان ميراثي از انسان نمييابي
در دو روز عمر كوته سخت جاني كردم
با همه نامهربانان مهرباني كردم
همدلي هم آشياني هم زباني كردم
بعد از اين بر چرخ بازيگر اميدم نيست نيست
آن سرانجامي كه بخشايد نويدم نيست نيست
من شكوهاي از روزگاران كردهام
شكايت از دورنگيهاي ياران كردهام
شكوه بر زبانم ميفشارد استخوانم
من كه با اين بازیگران روز و شب سركردهام
صد گل اميــــد را در سينه پرپر كردهام
دست تقدير اين زمانم كرده همرنگ خزانم
پشت سر پلها شكسته پيش رو نقش سرابي
هوشيار افتاده مستي در خرابات خــــرابي
مهرباني كيميا شد مردمي ديريـست مرده
سرفرازي را چه داند سر به زيري سرسپرده
ميروم دلمردگيها را ز سر بيــــرون كنم
گر فلك با مــــن نسازد چرخ را وارون كنم
بر كلام ناهمــاهنگ جدايـــــي خط كشم
در سرود آفرينش نغمــــهاي موزون كنم
در دو روز عمر خود بسيار هرمان ديدهام
بس ملامتها كز اين نامردمان بشنيدهام
سر دهد در گوش جانم موي همرنگ شبانم
من كه عمر رفته بر خاكستر غم چيدهام
زين سبب گردي ز خاكستر به خود پاشيدهام