می توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان؛ ثابت خيره شد در دود يک سيگار ....خيره شد در شکل يک فنجان....بر گلی بيرنگ بر قالی....در خطی موهوم بر ديوار
می توان با پنجه های خشک پرده را يک سو کشيد وديد در ميان کوچه باران تند می بارد....کودکی با بادبادک های رنگينش ايستاده زير يک طاق.....گاری فرسوده ای ميدان خالی را با شتابی پر هياهو ترک می گويد
می توان بر جای باقی ماند در کنار پرده؛ اما کور؛اما کر....می توان فرياد زد با صدايی سخت کاذب؛سخت *بيگانه*دوست می دارم
....می توان در بازوان چيره ی يک مرد ماده ای زيبا و سالم بود.....با تنی چون سفره ی چرمين
دربستر يک مست؛يک ديوانه؛يک ولگرد عصمت يک عشق را الود....
می توان با زيرکی تحقير کرد هر معمای شگفتی را....
می توان تنها به حل جدولی پرداخت...
می توان تنها به کشف پاسخی بيهوده دل خوش ساخت؛پاسخی بيهوده؛اری پنج يا شش حرف.....
می توان يک عمر زانو زد با سری افکنده در پای ضريحی سرد.....
می توان در گور مجهولی خدا را ديد...
می توان با سکه ای ناچيز ايمان يافت
.....می توان در حجره های مسجدی پوسيد چون زيارت نامه خوانی پير....
می توان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب حا صلی پيوسته يکسان داشت....
می توان چشم تو را در پيله ی قهرش دکمه ی بيرنگ کفش کهنه يی پنداشت....
می توان چون اب در گودال خود خشکيد....
می توان زيبايی يک لحظه را با شرم؛مثل يک عکس سياه مضحک فوری در ته صندوق مخفی کرد......
می توان در قاب خالی مانده ی يک روز ؛نقش يک محکوم؛ يا مغلوب؛ يا مصلوب را اويخت....
می توان با صورتک ها رخنه ی ديوار را پوشاند....
می توان با نقشهايی پوچ تر اميخت....
می توان همچون عروسک های کوکی بود؛با دو چشم شيشه ای د نيای خود را ديد....
می توان در جعبه ای ما هوت با تنی انباشته از کاه سالها در لا به لای تور و پولک خفت....
می توان با هر فشار هرزه ی دستی ؛ بی سبب فرياد کرد و گفت *اه؛ من بسيار خوشبختم
*~~~~~~~~~~~~~~~~*